هر شب از خاطره ی عشق فرو میریزم
بغض خود را به سراشیب گلو میریزم
تاب دیدار من آیینه نیارد دگر آه.....
شعله آه خود ازبس که بر او میریزم
آخرین برگ جدا مانده ی پاییزم من
از نسیم غم عشقش تو نگو میریزم
شکوه ی نارونم از تبر همزاد است
من کجا این همه از دست عدو میریزم
عین یک شاپرکی لای کتابم نگذار
که اگر وا بکنی باز فرو میریزم
چو غزلهای همایون دگرش جاذبه نیست
سیب سرخی که به پای تو هلو میریزم
#همایون رحیمیان